مولای من...
از چه دانم...؟
زچه من در شب هجران تو،هی سوخته ام...؟
تا به کی...؟
در شب هجران تو،من ناله و فریاد زنم...
مولای من...
کفنم خالی است...
همه چیز را در راه هوا و هوس داده ام...
مولای من...
دیگر جانی ندارم...
ستارگان سرزمین امیدم،همه سوسو می کنند...
دیگر نفس هایم به شمارش افتاده...
دیگر تپش های قلبم میل تکرار ندارند...
مولای من...
دل نوشته های انتظار،در کشاکش کوچه های ناامیدی سرگردان اند...
مهدی جان...
امشب «منتظر» در پهنای بیابان مخوف و بی ستاره ی درون خود،
خار مغیلان را به جان می خرد؛تا شاید التیامی بر دل خسته اش باشد...
گویی سکوت بر سرپنجه ی قلمش رخنه کرده،دیگر توان حرکت ندارد...
اما هنوز هم تک جمله ای جان دیگری به آن می بخشد:
«اللهم عجل لولیک الفرج»
نظرات شما عزیزان:
[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,
] [ 19:14 ] [ حبیب ][